ღToGeTHeR♥ღ♥

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 41
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 72
بازدید ماه : 923
بازدید کل : 92787
تعداد مطالب : 379
تعداد نظرات : 100
تعداد آنلاین : 1


Alternative content




آمار سایت

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

Check PageRank

آگهی بهترین وبلاگ


☆♥☆رمان افسانه شیدایی فصل دهم☆♥☆ ارسال شده از سوگند☆♥☆

قسمت 10

پدر با پالتو و سوئیچ ماشین از اتاقش بیرون آمد و گفت:
-برو در پارکینگ رو باز کن تا بیام بابایی.
باران ریز و تندي می بارید. وقتی جلوي در ورودي ساختمان حسام رسیدیم، گفتم:
-بابا تو دیگه تو این بارون پیاده نشو.
-باشه تو برو تا به نگهبانی اسمت رو بگی و بري بالا من اینجا هستم... کی بیام دنبالت؟
-خودم میام.
-ساعت نه و نیم می آم دنبالت.
دیگه بحث نکردم و پیاده شدم. بابا شیشه ماشین را پایین کشید و گفت:
-بگم منزل کی؟
مستأصل مانده بودم. راه فرار نبود، گفتم:
-مجدي.
بابا دست تکان داد و من به داخل لابی ساختمان رفتم. از لابی با تلفن به حسام خبر دادند و بعد سوار آسانسور شدم. داخل آسانسور کتابم را ته کیفم انداختم و تند تند رژ لب و رژ گونه به صورتم مالیدم.
در آینه بزرگ آسانسور موهایم را مرتب کردم و کمی پشت دست ها و گوشهایم را عطر زدم. خیلی دلشوره داشتم. می دانستم کار خطرناکی می کنم، ولی برایم جالب بود! آسانسور ایستاد و من وارد راهروي پهن و خلوت طبقه دوازدهم شدم. کف راهرو موکت سبز رنگ و درها همه زرشکی بود. لاي یکی از آنها باز بود. با تردید جلو رفتم. شماره زنگ همان شماره او بود. چند لحظه مردد ایستادم و بعد زنگ را فشار دادم. حسام که انگار پشت در پنهان شده بود بیرون
پرید و داد زد:
-سلام!
جیغ کوتاهی زدم و چند قدم به عقب رفتم. حسام خندید و گفت:
-بیا تو بابا تو که آبروي منو بردي.
خانه اي خیلی بزرگ و شیک که با سه آباژور روشن شده بود. از پنجره قدي و سر تا سري سالن تمام تهران معلوم بود.
با هیجان پشت پنجره ایستادم و گفتم:
-چقدر خونه ات قشنگه!
حسام همه جاي خانه را نشانم داد. همه چیز آنقدر با سلیقه و زیبا بود که با حیرت نگاهش کردم و گفتم:
-حسام راستشو بگو این سلیقه توئه؟ خیلی هنرمندانه است!
همان طور که در آشپزخانه بزرگ و درندشت ایستاده بودیم گفت:
-من خودم یه پا هنرمندم.
وسط آشپزخانه یک میز گرد سیاه بود. تمام کابینت ها سیاه با حاشیه چوب آلبالویی و تمام وسایل روي در و طاقچه اش قرمز بودند. مات و مبهوت پرسیدم:
-راستشو بگو دکوراتور آورده بودي؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:
-بیا بریم اون طرف روي مبل بشین، این طوري زشته.
به سالن رفتیم و من روي مبل هاي راحتی نشستم. از پشت بار وسط سالن را دو گیلاس بیرون آورد و گفت:
-تو چی می خوري؟
-چی داري؟
یک بسته چیپس داخل کاسه خالی کرد و گفت:
-هر چی عشقته! شراب، شامپاین، آبجو، خانم ها شراب را ترجیح می دند!
خیلی هول شدم. با تته پته گفتم:
-نه! من مشروب نمی خورم.
حسام چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-چقدر بی ذوقی! یعنی آب پرتقال واسه ات بریزم تیتیش؟
حرصم گرفت. عصبانی نگاهش کردم و گفتم:
-مرسی چیزي نمی خورم... باید زود برم.
حسام شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-هر جور میلته!
بعد یک گیلاس از بطري صورتی رنگی پر کرد و با ظرف چیپس آمد و روبروي من نشست. معذب به در و دیوار نگاه می کردم، اما حسام راحت و بی خیال به مبل تکیه داده بود و چشم به من داشت. آخر سر گفت:
-حالا چرا باید زود بري؟
بی هوا از دهنم پرید:
-می رم خونه یکی از دوست هام.
گیلاس مشروب را به سمت من آورد و گفت:
-به سلامتی دوستت.
بعد یک جرعه نوشید و گفت:
-می رسونمت.
هراسان داد زدم:
-نه!
-چرا؟
-خودم می رم... ماشین دارم!
-ا گواهینامه داري؟
-نه ولی رانندگیم خوبه. سال دیگه گواهینامه می گیرم.
سرش را تکان داد و چیزي نگفت، ولی همان طور نگاهم می کرد و من معذب بودم. آخر سر طاقت نیاوردم و گفتم:
-اون جوري نگاهم نکن!
خودش را جمع و جور کرد و گفت:
-چه جوري؟
-مثل آدم ندیده ها!
خنده کجی گوشه لبش پیدا شد و گفت:
-آخه آدم این شکلی نمی شه که!
با حرص پاهایم را روي زمین کوبیدم و گفتم:
-بی ادب!
خندید و گفت:
-مثل فرشته ها می مونی!
بدون اراده خنده ام گرفت و گفتم:
-مسخره!
در حالی که با دقت نگاهم می کرد چشم هایش را ریز کرد و گفت:
-چشم هات، هم کشیده س هم درشت! گونه هات پر و گل بهی، پوستت صاف، موهات مشکی مثل گربه!
همان طور که یک بند حرف می زد از دور خطوط صورتم را دید می زد. از خجالت سرخ شدم. احساس خوبی داشتم.
دلم می خواست باز هم ازم تعریف کند، ولی ساکت شده بود و فقط نگاهم می کرد. با تظاهر به بی خیالی گفتم:
-خونه ات خیلی قشنگه!
چشم به من داشت و جواب نمی داد. به ساعت پشت سرش نگاه کردم. نُه بود. مضطرب انگشتهایم را به هم گره زدم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
-باید تا بیست دقیقه دیگه برم.
سرش را به علامت موافقت تکان داد و پرسید:
-باز هم می آیی اینجا یا از دیوونه بازي هام ترسیدي؟
-نه بابا این چه حرفیه؟ مزاحمت هم شدم.
زنگ تلفن صحبت مان را قطع کرد. خیلی ترسیدم. اگر خداي نکرده بابا زودتر آمده باشد دنبالم چی؟ با هراس از جا پریدم. گفت:
-نترس تلفنه!
حسام به سمت دیگر سالن رفت و تلفن را برداشت. خیلی آهسته حرف می زد، ولی از حالت خودمانیش فهمیدم امکان ندارد آن طرف خط بابا باشد! خیلی زود خداحافظی کرد و برگشت. بدون حرف روبرویم نشست و باز نگاهم کرد. من هم چاره دیگري نداشتم جز اینکه به او نگاه کنم! بلوز و شلوار کرم رنگ به تن داشت. بینی و چشمهایش شبیه عقاب بود و موهاي فر دارش برق می زد. روي هم رفته خیلی خوش قیافه بود. باز کجکی خندید، سرش را تند تند تکان داد و
گفت:
-ندیده بودم... تا حالا ندیده بودم!
-چی؟
-دختر شکل تو! چقدر چشم هات مظلومه!
به مسخره چند بار پلک زدم و گفتم:
-قابل نداره!
-برعکس زبون درازت!
زبانم را بیرون آوردم و او غش غش خندید. من هم خندیدم و از جایم بلند شدم. فوراً ساکت شد و گفت:
-می خواهی بري؟
-آره دیگه.
با اینکه هنوز خیلی تا نه و نیم وقت بود بدجور دلم شور می زد. فوراً به سمت اتاق خواب ها رفت و گفت:
-تا پایین همراهت می آم!
هراسان دنبالش دویدم و داد زدم:
-نه!
-چرا؟
کاپشن نازکی روي بلوز و شلوار نخی پوشید و گفت:
-ماشینت رو کجا پارك کردي؟
-سر کوچه! آخه تو این مجتمع خاله م اینا می شینند! تو هم نیا می ترسم ما رو با هم ببینند!
-آخه این ساعت شب. تنها بري تا اون سر کوچه؟ خطرناکه.
-نه! خواهش می کنم نیا.
بعد مانتو و روسریم را از روي مبل برداشتم و پوشیدم و جلوي آینه قدي راهرو ایستادم. لپ هایم از هیجان گل انداخته
بود و به نظر خودم هم رسید که:
-چه خوشگل شدم!
حسام پشت سرم ایستاده بود. چقدر به هم می آمدیم! هر دو قدبلند و مومشکی بودیم. حسام هم انگار در همین فکر
بود چون گفت:
-چقدر شبیه منی!
-آره!
داخل آسانسور سریع آرایشم را پاك کردم. کتابم را از کیفم بیرون آوردم و وقتی آسانسور به طبقه همکف رسید با دلهره بیرون آمدم و به دور و برم نگاه کردم. نگهبان پشت میزش چرت می زد. در گوشه اي خلوت روي یک مبل نشستم و خیره به در منتظر بابا شدم. بوي نم داخل سالن پیچیده بود و صداي شرشر باران روي پله هاي مجتمع می آمد. اتفاقاً بابا هم زود آمد. وقتی با بارانی و شال گردن خیس وارد لابی شد فوراً از جایم پریدم و گفتم:
-من آمدم پایین
بابا با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-چرا آمدي پایین بابایی؟ خوب صبر می کردي من برسم.
گفتم:
-همین الان آمدم ... آخه تلفن شون به خاطر بارون قطع شده.
بابا دیگر چیزي نگفت. دستش را دورم انداخت و دوتایی زیر باران به طرف ماشین دویدیم. وقتی به خانه رسیدیم مامان میز شام را چیده بود و مریم هم هنوز برنگشته بود. بابا دست هایش را به هم مالید، بارانی خیس را درآورد و
گفت:
-خانم چه بارونی شد شوخی شوخی!
بوي پلو خورش قیمه با نم باران قاطی شد. فکر شهاب که یک ساعتی بود از ذهنم بیرون رفته و راحتم گذاشته بود دوباره به سرم زد. با بغض از پشت میز بلند شدم و گفتم:
-خسته ام ... خوابم می آد.
در اتاقم زیر پتو دراز کشیده بودم و با خودم کلنجار می رفتم. می دانستم زنگ زدن به شهاب بی فایده است ولی چیزي از درون قلقلکم می داد و نمی توانستم خودم را کنترل کنم. تلفنم را بیرون آوردم و شماره تلفن او را گرفتم. خودش گوشی را برداشت. صدایش آرام و مهربان بود. دل و جرأت به خرج دادم و گفتم:
-سلام شهاب!
مثل همیشه اولش جا خورد. بعد با صدایی که هیچ چیز خاصی از آن استنباط نمی شد گفت:
-سلام
-با من قهري؟
نفس عمیقی کشید و جواب نداد. ناخودآگاه بغض کردم. گفت:
-تو روخدا بس کن
-تو هم بس کن.
در حالی که کم کم صدایش عصبی می شد گفت:
-من چی رو بس کنم؟ هر روز یه کلکی سوار می کنی؟ چی تو سرت می گذره؟ چرا زنگ می زنی؟ من ازت می ترسم.
با گریه گفتم:
-می دونی چرا زنگ می زنم. خوب می دونی ... چون دوستت دارم.
اول ساکت شد و بعد با لحن مهربان ترین گفت:
-پس این کارها چیه؟ چرا آزارم می دهی؟
-فقط دوستت دارم، همین.
-پس اینقدر خودت و منو اذیت نکن ... باشه؟ آفرین دختر خوب، حالا برو بخواب.
-چرا باهام حرف نمی زدي؟ شهاب دقم دادي.
-آخه آدم نمی دونه چی تو سرت می گذره ... می ترسم حرفهاي همین امشب فردا از اتاق سحر سر در بیاره!
-اگه مطمئنه بودي باهام بهتر می شدي؟ اون وقت باهام حرف می زدي؟
-برو بخواب شیدا ... شب بخیر.
-دوستت دارم ... شب بخیر.
و گوشی را گذاشتم.
قلبم تند تند می زد، ولی حالم خیلی بهتر بود. تا آخر شب به شهاب و صحبت هاي آن شب فکر کردم. به این نتیجه رسیدم که در مورد نوار خیلی بی پروا رفتار کرده ام و باید از این به بعد با سیاست بیشتري با او و سحر برخورد کنم. ساعت نزدیک دوازده شب بود که مریم همراه فراز به خانه برگشت. صداي خنده هایش از ته حیاط به گوش می رسید. انگار زیر باران می دویدند. بعد صداي پاي شان در راهرو و موج خنده و سر و صدا بلند شد. هر دو سلام کردند. مامان و بابا با خوشرویی جواب شان را دادند. در رختخوابم می غلتیدم و اجباراً حرفهاي شان را می شنیدم. مامان براي شان
چاي ریخته بود و حالا داشت در مورد عروسی سوال می کرد. فراز خندید و به شوخی گفت:
-والله منم مثل شما. اصلاً از کار این دو تا سر در نمی آرم.
بابا گفت:
-خوب از کار خودتون چی؟ از اون سر در می آرید؟
مریم و فراز هر دو خندیدند. بعد مریم با لحنی جدي جواب داد:
-بابا ما که قرارهامونو گذاشته بودیم؟ تکلیف درس و دانشگاه فراز معلوم بشه بعد.
-باشه بابایی، من که حرفی نزدم.
از دست همه آنها حرص می خوردم. با حرص در تختخوابم جابجا شدم و با خودم گفتم:
-خیلی نقشه ها دارند ... هیچ کدوم هم فکر غصه ها و بدبختی هاي من نیستند!
نفهمیدم فراز تا کی خانه ما بود. با بغض و ناراحتی خوابم برد.
روزها می گذشت و تاریخ ازدواج سحر و شهاب نزدیک و نزدیک تر می شد. پنجشنبه پانزدهم دي را براي عقد و عروسی مشخص کرده بودند. روزي که این خبر را شنیدم چنان لرزي سرتاپاي بدنم را گرفت که مامان نگران شد و چند نوبت آب قند به خوردم داد تعجب می کردم که چرا کسی به من شک نمی کند. وضعیت درسی ام هم با اینکه خیلی بد نبود
ولی به نسبت سال هاي قبل افت کرده بود و مامان و بابا بدون اینکه خم به ابرو بیاورند آن را به سنم مربوط می دانستند و می گفتند کاملاً طبیعی است! تماس هایم با حسام بیشتر شده بود و بیشتر او بود که اصرار به دوستی و ایجاد ارتباط با من داشت. من هم فقط براي فرار از فکر شهاب باهاش حرف می زدم و این به من کمک می
کرد تا با شهاب تماس نگیرم. با وجود اینکه به هیچ وجه راضی به سر گرفتن این ازدواج نبودم، ولی دست از تلاش و کوشش بی فایده برداشته بودم و فقط با بغض و کینه خوشحالی دیگران را از این واقعه نظاره می کردم. خدا را شکر سحر آنقدر درگیر بود که دیگر در خانه ما آفتابی نمی شد. بیشتر اوقات مریم هم با او بیرون بود. وقتی هم به خانه می رسید از خستگی ناي هیچ کاري را
نداشت. اول شامی را که مامان جلویش می گذاشت می خورد و تند وتند از کارهاي آن روز تعریف می کرد؛ بعد هم فوراً به اتاقش می رفت و می خوابید.
باوجود اصرار مامان ومریم به هیچ وجه راضی به پرو وپوشیدن آن پیراهن صورتی پفدار نشدم. مامان عصبانی داد می زد:
پیراهن به این نازینی رو نمی پوشه! پس چی می خواهی بپوشی؟ مگه لباس شب داري؟
اصلاً دلم نمی خواست به این موضوع فکرکنم. به مامان جواب می دادم:
-خودم می دونم. اون پیراهن صورتی نازنین هم مال خودتون! من پونزده سالمه.
مامان با تمسخر می گفت:
-اووووه بله مادام! چشم خانم بزرگ... امان از دخترهاي امروزي که دیگه می خوان درسته قورت مون بدند!

فصل پاییز تمام شد و دیگر چیزي به عروسی سحر و شهاب نمانده نمانده بود. مریم حسابی درتکاپو بود. موهایش را مش کرده بود. درمورد سحرهم می گفت که او موهاي بورش راکمی تیره کرده و چندکیلو هم لاغر شده. من هم کلی وزن کم کرده بودم. روزي که مریم و سحر براي رنگ موهاي شان به آرایشگاه می رفتند با کلی اصرار از مادرم خواستم که اجازه بدهد من هم بروم. با وجود اینکه چشم دیدن سحر رانداشتم می خواستم آنجا باشم و از حرف ها یشان سر دربیاورم، ولی او اجازه نداد. امتحان ریاضی ام را بهانه کرد و مرا در خانه نگه داشت. به غیر از آن نیت دیگري هم داشتم که جرأت نمی کردم به مامان بگویم. می خواستم موهایم را رنگ کنم! ولی مطمئن بودم اگر بفهمد چه خیالی
دارم حسابی عصبانی می شود. دوهفته تا عروسی وقت باقی بود که یک روز صبح مریم شال و کلاه کرد و دنبال سحر رفت تا باهم به آرایشگاه بروند. من آن روز مدرسه نرفته بودم. به آشپزخانه رفتم و با گریه و زاري از مامان خواهش کردم به من هم اجازه بدهد همراه مریم به آرایشگاه بروم. مامان عصبانی ملافه
اش را به سمتم تکان داد:
-مثلاً از مدرسه دررفتی که بنشینی درس بخونی، تو فردا امتحان داري نه من! اصلاً تو درآنجا چه کاري به غیر از وقت
تلف کردن داري؟
-تو رو خدا... مامان اذیت نکن!
مامان با قاطعیت سرش را بالا برد و داد زد:
-نه! بنشین سر درس و مشقت... تو یکی آخرش منو می کشی!
عصبانی از جایم بلندشدم و درحالی که صدایم را نازك کرده بودم و اداي مامان را درمی آوردم گفتم:
-تو یکی آخرش منو می کشی یه یه یه یه یه!
بعد فوراً از آشپزخانه بیرون دویدم. صداي جیغ و داد مامان را می شنیدم که می گفت:
-الهی خیر نبینی تن منو می لرزونی.
دراتاقم رامحکم بستم و باغیظ روي تخت نشستم. صداي مریم را شنیدم که با مهربانی به مامان دلداري می داد و بعد صداي درخانه آمد. پاهایم را محکم روي زمین کوبیدم و داد زدم:
-حالی تون می کنم.
مثل شیر زخمی طول اتاق را بالا و پایین می کردم و تهدید می کردم. چند دقیقه اي بیشتر نگذشته بود که دوباره صداي درخانه راشنیدم. گوشم راتیز کردم. هیچ صدایی نمی آمد. آرام در اتاقم راباز کردم و از لاي درهال و راهروي ورودي را دید زدم. مانتو و شال مامان به جارختی نبود. باتردید صدازدم:
-مامان؟ مامان؟
جوابی نداد. مطمئن شدم بیرون رفته. شاید براي خرید یا کار دیگري ازاین قبیل. فوراً از اتاقم بیرون آمدم و به اتاق او رفتم. کشوهاي میز آرایش و کمد لباس هایش را بیرون کشیدم و با عجله گشتم. کشوها خیلی مرتب وخلوت بود و به راحتی می توانستم آنها رابگردم. بالاخره داخل یکی از کشوهاي میز توالت کیسه رنگ موها رایافتم. از خوشحالی به هوا پریدم. درآینه به خودم نگاه کردم وچشمک زدم. باقی وسایل رنگ هم همانجا داخل کیسه دیگري بود. همه چیز را برداشتم و به حمام رفتم. در را قفل کردم و همه وسایل را داخل دستشویی گذاشتم. رنگ موهاي مامان شرابی مایل به
قرمز بود؛ درست همان رنگی که می خواستم. همان طور که بارها دیده بودم رنگ مو را درست کردم. بعد موهایم را باز کردم و تمام رنگ را مثل شامپو به آن مالیدم.
خیلی زود موهایم قرمز شد. رنگ راه گرفته بود و از پیشانیم پایین می آمد. با نوك انگشت رنگ ها را بالا می بردم و روي موهایم می کشیدم. حدود نیم ساعت داخل حمام روي در توالت فرنگی نشستم و با دلهره منتظر نتیجه کار شدم. بعد از نیم ساعت موهایم کاملاً قرمز بود، ولی به نظرم می آمد که با رنگ سرمامان متفاوت است. با خودم فکرکردم:
هرچی می خواهد باشد! از اون موهاي سیاه بچه گونه که بهتره... اصلاً خیلی هم قشنگه! موهایم را داخل کاسه دستشویی شستم و حوله را دور سرم پیچیدم. اول جرأت نداشتم به خودم نگاه کنم. اما کم کم سرم را بالا آوردم ودرآینه نگاه کردم. یک مثلث قرمز براق ازجلوي حوله سبز رنگ بیرون بود. رنگ صورتم هم روشن تر از همیشه به نظر می رسید.
کم کم جرأت پیدا کردم وصاف جلوي آینه ایستادم. حوله کوچک باز شده و موهاي بلند و قرمز روي شانه هایم ریخت. با حیرت به خودم نگاه کردم و با صداي بلند گفتم:
-واي... چه قشنگ!
موهایم بلند و براق و تابدار بود. با دست آن را حالت دادم و از زوایاي مختلف به خودم نگاه کردم. خیلی از قیافه جدیدم راضی بودم. تنها نگرانیم عصبانیت بقیه بود! با وجود اینکه خیلی می ترسیدم، سعی کردم ژست بی خیالی بگیرم
و شانه هایم را بالا بیندازم. صداي در خانه مرا از عالم خیال بیرون کشید. همانجا پشت درحمام گوشم را به در گذاشتم وبا نگرانی منتظر شدم. صداي هن هن خسته مامان و خش خش کیسه از پشت در شنیده می دش. زیر لب غر زد:
-کمک کردن که اصلاً تو مرامش نیست! به نظرم رسید بهترین فرصت همین الان است. به هر حال دیگر کار از کار گذشته بود و چاره اي نبود. باید به طریقی با
مسأله کنار می آمدند. فوراً بلوزم را پوشیدم، حوله را به موهاي خیسم بستم و ازحمام بیرون آمدم. کیسه هاي پرتقال و خیار کنار راهرو بود. هر دو کیسه را با یک دست بلند کردم و دست دیگرم را روي حوله گذاشتم. زیر لب بسم الله گفتم و وارد آشپزخانه شدم. مامان پشت به من ایستاده بود وتخم مرغ ها را داخل جا تخم مرغی یخچال می چید. کیسه
ها را روي میز گذاشتن و گفتم:
-سلام ... چطوري؟
مامان برگشت و با تعجب نگاهم کرد. چند ثانیه اي متوجه نشد. گفت:
-چطور حال منو می پرسی تو؟!
بعد چشم هایش از تعجب درشت شد و دهانش باز ماند. با دستی که آزاد بود لبه صندلی را گرفت و گفت:
یا ابوالفضل!
خندیدم و با جسارت هر چه تمام تر گفتم:
-خوشگل شدم؟
مامان صندلی را بیرون کشید و نشست. بعد با مشت محکم به میز کوبید و با فریاد گفت:
-تو به اجازه کی این غلط ها رو کردي؟
بدون اینکه چیزي بگویم فقط نگاهش کردم. مامان ادامه داد:
-این چه گندیه به سرت مالیدي؟
-ازهمونیه که شما می مالید!
رنگ صورت مامان از عصبانیت قرمز شده بود. چند بار لب باز کرد تا چیزي بگوید، ولی نتوانست. آخر سر فقط با ناله
گفت:
-تو منو می کشی.
آرام وبی صدا از آشپزخانه خارج شدم و به اتاقم رفتم و در راقفل کردم. بی صدا روي تخت نشستم و گوشم را به سر وصداهاي بیرون تیز کردم. بعد از چند دقیقه مامان به هال آمد وتلفن را برداشت. من هم فوراً تلفن خودم را به پریز زدم و منتظر شدم تا او شماره بگیرد، بعد گوشی را برداشتم. صداي منشی پدرم راشناختم. تلفن به اتاق بابا وصل شد و
مامان بی مقدمه داد زد:
-این ور پریده داره منو می کشه. زودتر بیا تکلیف این دختره وقیح رو معلوم کن.
بابا هاج و واج پرسید:
-کی ؟ چی؟ چی شده؟
-همین پتیاره پاچه ور مالیده! معلومه کی. همین تخم جن! شیداي کره خرا
بابا با ملایمت گفت:
-آروم باش خانم… من که چیزي نمی فهمم… بگو چی شده؟
معلومه که نمی فهمی! اونقدر که لوسش کردي، اونقدر که لی لی به لالاش گذاشتی. حالا دیگه پاك از جاش در رفته!
بابا از کوره در رفت و داد کشید:
-می گی چه غلطی کرده یا می خواهی اعصاب منو خرد کنی؟
-تحفه ترك ورداشته موهاشو سرخ کرده!
-یعنی چی؟ رنگ کرده؟ با چی؟
-با رنگ؛ با رنگ هاي من. دختر بچه هم اینقدر پررو و خودسر!
بابا اول جواب نداد، ولی بعد از چند ثانیه که مامان پشت خط نفس نفس می زد گفت:
-خانم بگذار شب می آم خونه ببینم چی شده.
مامان بی خداحافظی گوشی را گذاشت. همان طور که از پشت در اتاقم رد می شد داد زد:
-امشب تکایفم رو با تو معلوم می کنم.
یواش گفتم:
-یه یه یه یه یه!
بعد از جایم بلند شدم و جلوي آینه ایستادم. حوله را از دور سرم باز کردم و با لذت به خودم خیره شدم. موهاي قرمز و بلندم روي بلوز مشکی خیلی قشنگ تر شده بود. چرخیدم و با آینه کوچکی پشت سرم را هم نگاه کردم. بعد کیف لوازم آرایشم را برداشتم و روي تخت نشستم و انواع آرایش را روي چهره جدیدم امتحان کردم. اونقدر در عالم خود غرق شدم که متوجه نشدم کی مامان از خانه بیرون رفت و کی دوباره برگشت. در خانه را محکم به هم کوبید. از جا
پریدم و گوشم را تیز کردم. صداي پایش را شنیدم که به سمت اتاق من می آمد. وقتی پشت در رسید دستگیره را گرفت و محکم بالا و پایین برد. درقفل بود. عصبانی داد زد:
-بازش کن ببینم.
جواب ندادم. چند بار دیگر دستگیره را تکان داد و آخر سر تهدید کرد وگفت:
-پدرتو در می آرم!
و رفت. تا ظهر در اتاقم حبس بودم. دلم از گرسنگی مالش می رفت. چند پر پرتقالی را که از شب قبل روي میز
تحریرم مانده بود خوردم و بدتر دل ضعفه گرفتم. کمی از ظهر گذشته بود که مریم از آرایشگاه برگشت. درخانه را باز
کرد و با صداي بلند و شاد گفت:
-سلام ملت! بیایید منو ببینید . کیف کنید!
بعد تق و تق پاشنه هاي کفشش را شنیدم و فهمیدم به آشپزخانه رفته. دیگر صداهاي شان را نمی شنیدم. لاي در اتاقم را باز کردم و سعی کردم بفهمم با مامان در آشپزخانه چه می گویند. پچ پچ می کردند. معلوم بود مامان جریان رنگ زدن موهاي مرا برایش تعریف می کند. یکدفعه مریم با صداي بلند گفت:
-قرمز؟!
-آره… مثل خود آتیش به سرش!
دوباره به اتاقم برگشتم و منتظر ننشستم. بعد از چند دقیقه مریم در زد و گفت:
-آتیش به سر در رو باز کن ببینم چه دسته گلی به اب دادي؟
صدایش شوخ و شنگ بود. از جایم بلند شدم. اول در اینه به خودم نگاه کردم بعد دستم را لاي موهایم بردم و روي شانه هایم ریختم صورتم آرایش داشت و به نظر خودم خیلی خوشگل شده بودم. اهسته لاي در را باز کردم و گفتم:
-فقط تو بیا تو ها!
مریم از لاي در وارد شد و من فورا در را پشت سرش قفل کردم. وقتی به طرفش برگشتم با چشم هاي گشاد شده از حیرت مات و مبهوت به من خیره ماند. خندیدم و گفتم:
-خوب شد نه؟
مریم دستش را روي پیشانی اش گذاشت و گفت:
-چکار کردي شیدا؟
با لبخند صورتم را به سمت راست کج کردم و دوباره پرسیدم:
-خوب شده؟
مریم روي تخت نشست و با ملایمت گفت:
-آخه شیدا جون، خواهر کم این رنگ مو اصلا براي سن تو خوب نیست. خیلی تو ذوق می زنه. خودت نمی فهمی؟
-تو ذوق می زنه چون عادت ندارید... دو روز که بگذره عادت می کنید؛ اون وقت دیگه ذوق نمی زنه!
مریم به طرف من امد و موهایم را از هم باز کرد و گفت:
-متوجه نیستی. من می گن این رنگ خیلی براي تو جلفه! زشته.
از حرص داشتم منفجر می شدم. خودم را از زير دستش کنار کشیدم و داد زدم:
-هیچم زشت نیست چطور واسه مامان خوبه، واسه من جلفه؟
-اولا رنگ موي مامان این نیست و شرابیه! این روي موهاي سیاه تو این طور قرمز شده. بعد هم... بله خیلی زشته!
از ناراحتی اشک در چشمانم حلقه زد. فریاد کشیدم:
-به تو چه موهاي خودمه.
مریم شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-از من گفتن. اگه خواستی بیا من روش برات رنگ قهوه اي کنم... به هر باید به جوري درستش کنیم. حالا اصلا چرا
این کار رو کردي؟ زده به سرت؟
-نه! مگه تو که رفتی مش زنونه رو روي موهاي سیاهت زدي زده به سرت؟
مریم در اینه نگاهی به خودش انداخت و دستی لاي موهایش برد و گفت:
-این فرق داره! این مشه. بعد هم من از تو خیلی بزرگترم. تازه من هیج وقت حاضر نیستم موهامو اونجوري مثل تو قرمز کنم.
-تو حسودیت میشه!
-دیوونه.
و از اتاق بیرون رفت.
پشت سرش با عصبانیت را بالا انداختم. دمپایی هایم از پایم بیرون آمد و محکم به در اتاق خورد. تمام بعد از ظهر خودم را د راتاق حبس کردم. از گرسنگی در حال ضعف بودم، ولی نمی توانستم از اتاق بیرون بروم. می ترسیدم مامان و مریم دست و پایم را بگیرند و به زور موهایم را رنگ کنند. شب که بابا آمد دوباره جیغ و داد مامان بلند شد. گوشم
را به در چسبانده بودم تا حرف هاي شان را بشنوم. مامان داد زد:
-مثل آتیش به سر اون موهاي نازنینش رو قرمز کرده. از ظهر تا حالا هم خودشو تو اتاق گروگان گرفته! هیچی هم
کوفت نکرده... می ترسم از گشنگی از حال رفته باشه.

نويسنده: تاريخ: یک شنبه 30 بهمن 1389برچسب:رمان افسانه شیدایی فصل دهم, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم خوشتون بیاد اینجا هرمطلبی که دلتون بخواد پیدا میکنید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to saya.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com